مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ از صبح توی آشپزخانه است. سرش را مثل روز قبل، گرم کارهایی میکند که اتفاقات را از یادش ببرد. چیزی حدود ۲۴ساعت از حملات وحشیانه اسرائیل به تهران میگذرد. دلش آرام نمیگیرد. از خبرهای جسته گریختهای که شنیدهاست، میداند که این رژیم جانی دست از سر دانشمندان هستهای ایران برنمیدارد و بعد به مصطفی فکر میکند.
به بقیه فرزندانش گفته بود که اگر روزی اتفاقی برای مصطفی افتاد، اولین نفر به سراغش بیایند. به بچههایش قول داده بود که اگر برای مصطفی اتفاقی افتاد، آنقدر بیتابی نکند. ۲۴ساعت از ترور همکاران مصطفی گذشتهاست و مادربزرگ توی آشپزخانه سرگرم کارهای روزمره است. هنوز خبر ندارد که چند ساعت پیش، در خیابان نارمک چه اتفاقی رخ داده است.
صدای لرزان یکی از پسرهایش را که میشنود، به سمت صدا برمیگردد. همه بچههایش هستند، همه بهجز مصطفی. چشمهای سرخشان، دل مادربزرگ را میلرزاند. میپرسد: «مصطفی؟» و بچهها خبر شهادتش را میدهند. سیل اشکهایش اجازه نمیدهد کسی را ببیند. بالاخره آن روز شوم از راه رسید. دلواپسیهایش رنگ واقعیت به خود گرفت. با دلهره نام «فهیمه» همسر مصطفی را میآورد که صدای گریه بچهها بلندتر میشود. او در چند ثانیه، پسر و عروسش را از دست میدهد. بعد از فهیمه نوبت به نوه بزرگترش میرسد.
میپرسد: «ریحانهام چه شد؟» که جوابی نمیآید. احساس میکند، خنجری را توی قلبش فروکردهاند. دستوپا شکسته اینبار نام نوه دیگرش را میآورد «از فاطمه چه خبر؟». گریه امان همه را بریده است. این خانه تاریکترین لحظات عمرش را پشت سر میگذارد. صدای گریه و فریاد توی خانه پیچیده است.
مادربزرگ عاشق «علی»، نوه کوچکش بود. میپرسد «قاسم سلیمانیام شهید شد؟» و شهادت علی، پسر چهارساله مصطفی، قلبش را مچاله میکند. علی عاشق سردار سلیمانی بود و دوست داشت قاسم سلیمانی صدایش بزنند. او در کمتر از یک دقیقه، پنجنفر از عزیزترینهایش را از دست میدهد. پنجعزیزی که برای هرکدام فقط چند ثانیه اشک ریخت و نوبت به دیگری رسید.
توی گلزار شهدا برای آخرینبار دور یکدیگر جمع میشوند. آخرین دورهمی، پیش از این، دورهمی عید غدیر بود. فاطمه و ریحانه با روسریهای سبزرنگشان توی خانه مادربزرگ حاضر شدند. میگفتند و میخندیدند و مثل هر سال، از دستان مادربزرگ و پدربزرگ عیدیشان را میگرفتند. هیچکس فکرش را هم نمیکرد که آن، آخرین دیدار باشد. بعد از چیزی حدود یک هفته دلتنگی، توی گلزار شهدا باهم وداع کردند. نهتنها خانواده پنجنفره مصطفی، که دو نفر از اعضای خانواده فهیمه هم به شهادت رسیدند.
مصطفی به فهیمه گفته بود که ممکن است خانهشان امن نباشد و بعد همه باهم به خانه مادر فهیمه رفته بودند. در روزهای نخست فراغ، پارههایی از پیکر همه اعضا خانواده پیدا شد، اما خبری از فهیمه و ریحانه نبود. مادربزرگ به نیروهای امداد میگوید «تا پیکر ریحانه پیدا نشود، فهیمه هم پیدا نمیشود.» ریحانه وابستگی عجیبی به مادرش داشت. مادرش نه فقط الگو که همه زندگیاش بود. بعد از روزها تجسس، بالاخره پیکر فهیمه و ریحانه هم پیدا میشود.
توی گلزار شهدا وقتی مادربزرگ تابوت علی را میخواهد، خشکش میزند. برای چند لحظه حتی قادر به گریه کردن هم نیست. تابوت علی آنقدر سبک است که مادربزرگ میفهمد در لحظه انفجار هیچچیز از عزیزانش باقینمانده است و داستان هر تابوت، روضهای جداگانه در محرم حسین (ع) و کربلایش است.
دکتر سید مصطفی ساداتی ارمکی متولد روستای ارمک کاشان بود. در خانوادهای مذهبی و متدین بزرگ شده بود و وقتی که با همسرش، فهیمه مقیمی آشنا شد، فهیمه به همدم و همراه همیشگیاش تبدیل شد. آنها صاحب سه فرزند شدند که در زمان شهادتشان ریحانه پانزدهسال، فاطمه ۱۰سال و علی چهارسال داشت. دکتر ساداتی از استادان فیزیک هستهای دانشگاه شهید بهشتی بود و تحقیقات او بر همین حوزه متمرکز میشد.
او نقش مهمی در پیشبرد برنامه هستهای ایران داشت و با سازمان انرژی اتمی ایران همکاری میکرد. او همچنین از چهرههای تأثیرگذار در پروژههای حساس دفاعی کشور بود و هدفش از تدریس در دانشگاه، تربیت نسل جوان و باانگیزه بود. در ۲۴خرداد و در حمله تروریستی رژیم صهیونی به این خانواده، ساختمان بهحدی آسیب دید که یافتن پیکر شهدا امری دشوار و زمانبر شد. جنایتهای رژیم صهیونیستی علیه غیرنظامیان در جنگ دوازدهروزه، روایت دیگری از جنایات این رژیم کودککش در تاریخ شوم خود بود.